نیایش جان تا این لحظه 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن دارد
من و ملینا جون که میشه نوه عمه ام خیلی همو دوس داریم اون از من یک ماهو ویک روز کوچیکتره.
و همچنان چشمهای گرد شده ملینا با دیدن دوربین
بالاخره با کلی تلاش تونستی بگی بابا امروز که زنگ زدیم به بابایی پشت تلفن گفتی بابا، بابایی هم کلی ذوق کرد . (بابایی قول داده بود روزی که بگی بابا یه کادو خوشگل برات بخره )
به جز بابا یه کلمه های جدید هم یاد گرفتی مثله جیز، پو (هاپو)
هورا
وقتی حرف میزنی اینقد شیرینی که هر چی بوست میکنم سیر نمیشم یه دونه ی من
(یادم رفته بود بگم نیایش جونم حرف میزنه میگه ماما ، مَ مَ ، دَ دَ ، امه ، هام ، بَ بَ ، به دست هم میگه دَ.)
هر روز که میگذره شیطون تر و بازیگوش تر میشی مامان جون امشب کلی از کارایی که میکردی من و بابایی تعجب کردیم تو بچه آرومی بودی اما از وقتی یاد گرفتی نشسته خودتو میکشونی خیلی بلا شدی خوبه چهاردست و پا هنوز یاد نگرفتی و گرنه کل خونرو بهم می ریختی امشب برای اولین بار خودتو رسوندی به میز تلویزیون و مجسمه هارو برداشتی و برا خودت دست میزدی و هر چی میدیدی باید بهت میدادیم اگه نمی دادیم جیغ میزدی و میگفتی ا ماما ا من از بس خندیدم به کارات دلم درد گرفت خودتو هی این ور اون ور میزدی تا هر چی میدیدی بدست بیاری حتی چند بار هم از روی حرص بابایی و ناخن کشیدی ناقلا الان خسته شدی و خوابیدی یکمم سرما خورده بودی که فک کنم بهتر شدی با این شلوغ کاریات قوربونت بشم
تو همه هستی من و بابایی